nothing !

ساخت وبلاگ

لیست موزیک ها را بالا پایین می کنم، فیلم هایی که دارم، پی دی اف ها، کتاب ها ...

چیزی نیست که بتواند طعم لذت را به من بچشاند.

فکر می کنم هیچ خواننده ای نمی توانم وجودم را متلاطم کند، هیچ کتابی به دلم نمی نشیند، هیچ فیلمی جذبم نمی کند.

خانه برای من مأوای خوبی ست، سکوت هم هست؛ اما حالا این هم دلم را به هم می زند.

می روم توی حیاط و خیره می شوم به آسمان؛ به ستاره هایی که می درخشند، اما شاید سالهاست که مرده اند.

با یک خط فرضی ستاره ها را وصل می کنم به هم. نمی دانم هدفم از این کار چیست؛ کار مسخره ای ست؛ به ساختمان ها نگاه می کنم. در بالاترین طبقه ی یک ساختمان چند طبقه نوری می بینم. ثابت نیست، درست نمی توانم تشخیص بدهم چیست، اما به نظر شبیه نور گوشی موبایل یا همچین چیزی ست. انگار نور در دست شخصی ست که دارد قدم می زند یا شاید دنبال چیزی می گردد در تاریکی.

گردنم را خم می کنم و نور هم حرکت می کند؛ حرکات سرم را با حرکت های نور هماهنگ می کنم؛ یادم می آید بچه که بودم، علاقه داشتم به هیپنوتیزم ساعت ! به ساعت خیره می شدم و همیشه می خواستم عقربه ها را با قدرت چشم هایم نگه دارم. آنقدر به ساعت خیره می ماندم که چشم هایم می سوخت و اشکم در می آمد !

خنده ام می گیرد.

دوباره به آسمان نگاه می کنم. یک ستاره توجهم را جلب می کند. فکر می کنم چه خوب بود اگر قسمتی از من می توانست پرواز کند و برود آن بالا برای مدتی.

اینکه نمی توانم مثل گذشته از دیدن آسمان لذت ببرم، ناراحتم می کند.

تمرکز می کنم روی یکی از ستاره های چشمک زن. لحظه ای حس می کنم در ارتفاعی خارج از جاذبه ی زمین هستم، غمگین می شوم؛ اینکه نمی توانم غمم را بروز دهم، بیشتر ناراحتم می کند.

تکیه می دهم به دیوار پشت سرم؛ غروب است؛ نگاهم را از قسمتی از آسمان که در محدوده ی دید من است، می گذرانم. به نظرم می رسد آسمان را خدایی وحشی رنگ آمیزی کرده.

همانجا توی چار دیواریِ حیاط می نشینم منتظر؛ منتظر لحظه ای که بیاید و همه چیز را تمام کند.

پوچ_ی *...
ما را در سایت پوچ_ی * دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dark-nessa بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1396 ساعت: 18:19